هجرانِ رخت برده قرار از کفِ خواهر
جان در تعَب است از غمِ دوریِ برادر
قلبش شده بی طاقتِ خورشیدِ جمالش
دل در هیجان آمده از شوقِ وصالش
یاسی که نسیمِ تنِ او از گلِ سیب است
معصومه همان خواهرِ سلطانِ غریب است
تسبیح کنان می رسد از شهرِ پیمبر
شانِ او همان سوره ی نورانیِ کوثر
زخمی به جگر دارد و ای قافله بشتاب
در سینه ی او کوهِ غم از دوریِ مهتاب
شد عطرِ مسیرش همه از گلپر و اسپند
عشاق به شوقِ قدمش یکسره خرسند
در هودجی از نور چه باغِ ملکوتی
به به چه شکوه و چه جلال و جبروتی
گنجینهی جانش شده بستانِ ولایت
دل طعمِ شفا دارد و لب مُهرِ شفاعت
ماهیتِ قم را که ز نورش بسرشتند
بر لوحِ دلش حضرتِ معصومه نوشتند
خورشید افول آمده در باغِ حریمش
تا سبز بماند سندِ نامِ کریمش
او دفن شده در دلِ بستانِ ولایش
مانده به دلش حسرتِ دیدارِ رضایش
بین دستِ نیازم به دخیلش چه بلند است
هر لطفِ نگاهش به من آن شهد چو قند است
ای حضرتِ معصومه تو را جانِ رضایت
کن شاملِ حالم همه ی لطف و عطایت
هر جذبه نگاهِ تو مرا شوقِ حیات است
دستانِ کریمانهی تو بابِ نجات است!
- دوشنبه
- 22
- مهر
- 1398
- ساعت
- 18:13
- نوشته شده توسط
- علیرضا گودرزی
- شاعر:
-
هستی محرابی
ارسال دیدگاه