عرش می لرزيد وقتی خاک می شد بسترت
	آسمان واکرد چتری از محبت بر سرت
	حنجر جبريل هم با نام تو تطهير شد
	تا رسيد آن تيغ بی شرم و حيا بر حنجرت
	نخلهای تشنه از تنهايی ات خم می شدند
	تا شنيدند از لبانت ربنای آخرت
	ای همه مظلوميت ، سيمرغ قاف عاشقی!
	رنگ غربت داشت از روز ازل بال و پرت
	در دل رود فرات از ماهيان بايد شنيد
	مرثيه بر آن گلوی تشنه ی از خون ترت
	ای خدای زخمهای آشنا و ناگزير
	وحی تو شد "هل من ..." و يک قافله پيغمبرت
	کوفه کوفه شرمساری مانده در تاريخ و باز
	کربلا در کربلا ماييم و زخم پيکرت!
- چهارشنبه
- 12
- مهر
- 1391
- ساعت
- 6:3
- نوشته شده توسط
- مرتضی پارسائیان

 
                 
                 
  
   
  
  
  
  
  
  
                                 
                                 
                                 
                                 
                                 
                                
 
     
     
     
     
                
                
ارسال دیدگاه