• جمعه 2 آذر 03

 حسن لطفی

شب هفتم محرم -(آنقدر تب کرده‌ای که آفتاب آتش گرفت)

631


آنقدر تب کرده‌ای که آفتاب آتش گرفت
آنقدر لب تشنه‌ای جانم  که آب آتش گرفت

کاش می‌شد هرچه بود و این قُماط" اینجا نبود
شرمگینم کاش می‌شد که فرات اینجا نبود

با جگر دارم غم این سرزمین را می‌کشم
آه دارم بر گلویت آستین را می‌کشم

روی دستم خنده کردی خنده‌ات تغییر کرد
آه دیدی حرمله آخر پدر را پیر کرد

کاش عمو عباس بود و حرف آب اینجا نبود
کاش می‌شد هرکه بود اما رُباب اینجا نبود

اولین بار است بابا حرف مُنّو زد علی
بر همه رو زد علی بر حرمله رو زد علی

تیر بر حلقِ تو نه زد بر دلِ من نانجیب
رویِ زخم اکبرم زد مستقیماً نانجیب

تا نفَس شاید کشی  از حنجرت خون می‌کشم
تیر را از آن طرف دارم به بیرون می‌کشم

وایِ من از حنجرِ تو خون کشیدن مشکل است
تیر را از سینه‌ات بیرون کشیدن مشکل است

یک سه‌شعبه آمد و در سینه باهم گیر کرد
تیر رد شد از تو و در بینِ قلبم گیر کرد

کاش می‌شد دخترم با مَشکِ آب اینجا نبود
کاش می‌شد هرکه بود اما رُباب اینجا نبود

پشت خیمه پیشِ تو بر خاک زانو میزنم
تا نیاید مادرت بر عمه‌ات رو می‌زنم

در زمین گهواره‌ات را با غلافی می‌کَنَم
تو که خیلی کوچکی اما اضافی می‌کَنَم

با غلاف و با نوکِ شمشیر کَنَدم حیف حیف
پیش چشم نو عروسی پیر کَنَدم حیف حیف

بعدِ من از پشتِ خیمه خاک با خون می‌کشند
بچه با شمشیر غارت کرده  بیرون می‌کشند

کاش می‌شد مادرت در آفتاب اینجا نبود
کاش می‌شد هرکه بود اما رُباب اینجا نبود

  • دوشنبه
  • 3
  • آذر
  • 1399
  • ساعت
  • 9:22
  • نوشته شده توسط
  • Fatemeh Mahdinia

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران