ای نیزه دار آهسته رو،آن سر برایم آشناست
از لحن قرآن خواندنش،گویا که او بابای ماست
ای اهل کوفه تیرِغم،بر این دل تنگم مزن
ای ساربان آهسته ران،ای رهگذر سنگم مزن
ای خولیه بی عاطفه،از تارِگیسویم مکش
غارت شده گوشواره ام ،باری تو از مویم مکش
ای بَجدلِ ظالم چرا؟دست بابام، از تن جداست؟
انگشترش از آنِ تو،انگشت بابایم کجاست؟
ای حرمله بر من نخند،طعنه مزن بر من سنان
اصغر شده غرق به خون ،داده عمویم تشنه جان
تا گفته ام بابا بیا،از روی نِی آغـــــــــــوش ِ من
ناگه چنان زد زَجرِ دون،سیلیِّ محکم گـــوش من
بهلول حبیبی زنجانی
- پنج شنبه
- 16
- آذر
- 1391
- ساعت
- 22:25
- نوشته شده توسط
- زنجانی
ارسال دیدگاه