سرنیزه ای که قلب مرا بارها شکست
از دختران تو چقدَر دست و پا شکست
دروازه غلغله است...به دادم برس حسین
بین سر و صدا کمرم بی صدا شکست
ما را شناختند ولی خیره می شدند
قلبم ز چشم طایفه ای آشنا شکست
زخم عمیق روی سرم را نگاه کن
باور نمیکنی که بگویم کجا شکست
من محو پیچ و تاب سرت روی نی شدم
سنگی به من رسید و سرم بی هوا شکست
یک عده دور محمل ما رقص میکنند
بغض گلوی قافله را خنده ها شکست
نان بین کودکان حرم پخش میکنند
خیرات اهل شهر غرور مرا شکست
اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
- جمعه
- 23
- مهر
- 1395
- ساعت
- 10:19
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
ارسال دیدگاه