هنوز وقتِ نمازت پرِ تو میاُفتد
به رویِ شانهیِ زینب سَرِ تو میاُفتد
بگیر چهره ولی عاقبت که میدانم
نگاهِ من به دو پلکِ ترِ تو میاُفتد
حسین پا شُد و یک دفعه پیشِ تو اُفتاد
از آن به بعد ببین دخترِ تو میاُفتد
کَمر خمیدهیِ این خانواده پا نَشَوی...
که باز ساقهیِ نیلوفرِ تو میاُفتد
بخواب سُرفه برایَت بَد است میشِکنی
تَرَک به هر طرفِ پیکرِ تو میاُفتد
تو خنده میکُنی و شهر هم که میخندد
نگاهِ جمع که بر شوهرِ تو میاُفتد
حواسِ من به درِ خانه بود میگفتم
اگر که در شِکَنَد بر سرِ تو میاُفتد
شکسته شد در و از آن به بعد میبینم
هنوز خون رویِ بسترِ تو میاُفتد
نبود باورم اینکه مقابلم آنجا
که ردِ شعله رویِ معجر تو میاُفتد
فقط سفارشِ پیراهن است و زیرِ گلو
همینکه چشمِ تو بر دخترِ تو میاُفتد
حسین را تو بغل میکنی و میخوانی
چقدر لطمه به انگشترِ تو میاُفتد
عزیزِ من به زمین میخوری و میبینی
درست پیشِ سَرَت مادرِ تو میاُفتد
- پنج شنبه
- 20
- آذر
- 1399
- ساعت
- 11:37
- نوشته شده توسط
- طاهره سادات مدرسی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه