ای شمسهی كاخ آرزوها
نام تو كلید گفتگوها
ای نور شب سیاه روزان
با چهرهی چون مه فروزان
ای آب رُخ بهار از تو
ذوق گل و لاله زار از تو
ای باخته جان به راه جانان
فرش ره تو ستبرق جان
ای برُخی جلوهی تو جانم
عشق تو حقیقت روانم
ای نور چراغ عشق و عرفان
تابیده به كلبهی فقیران
ای جان مرا فروغ امّید
ویرانه كجا و گنج توحید
در ظلمت شب چو مه رسیدی
بر دختر خویش سر كشیدی
دیدی كه مرا كسی نمانده
از زندگیم بسی نمانده
دیدی كه به لب رسیده جانم
دیدی كه ضعیف و ناتوانم
دیدی كه نیازمند وصلم
محو غم تست فرع و اصلم
بر داد دلم نكو رسیدی
مشتاقی من به چشم دیدی
دیدی ز غمت اسیر بندم
دیدار تو را نیازمندم
با یاد تو واپسین دم من
عشق من انیس و همدم من
آخر نفسم، نفس، نه آتش
چون شعلهی جان گداز و سر كش
كم مانده كه آشیانه سوزد
بال و پر از این زبانه سوزد
آبی به شرار دل فشاندی
این شعلهی غم فرو نشاندی
دیدی شب من قمر ندارد
شام سیهم سحر ندارد
باز آمدی ای مه شب تار
شد ز آمدنت سحر پدیدار
امشب غم و رنج من سر آید
شب میرود و سحر برآید
من میروم و نشانه ماند
چون نام تو جاودانه ماند
این نام همیشه ماندگار است
هم پویهی دور روزگار است
داغ دل من ز لاله جویند
شرح غم من به سبزه گویند
رمزی ز سرشگ هم چو باران
اشک تو و ابر نو بهاران
شرحی ز غم دل بلا خیز
افسردگی غروب پاییز
من گوهر شاهوار عشقم
شایستهترین نثار عشقم
من زینت رشته اسارت
من جلوهی مشعل شهادت
من سایهی آفتاب و ایمان
من رشح سحاب شور و عرفان
من شمع حریم عشق و شورم
من محرم خلوت حضورم
من آینهی تجلی حق
من پرتو وجه نور مطلق
مائیم به راه عشق سالك
باقی همه فانی است و هالك
با شوق شهادت و اسارت
رفتیم طریق استقامت
تو كشته شدی كه گردد احیا
آئین وفا و عدل و تقوی
من گشتم اسیر و شد به ایجاد
آزادگی از اسارت آزاد
عزّ و شرف و وقار از ماست
آینده روزگار از ماست
من محرم خلوت لقایم
غم نیست خرابه هست جایم
پایم به سریر طاق افلاك
هر چند كه هست مفرشم خاك
من خاكنشین سدره جاهم
تا در بر تست خانقاهم
ای نطق تو شرح راز هستی
عشق تو طریق حق پرستی
بگشا لب و راز دل به من گو
با دختر خویشتن سخن گو
دیدی كه چو شمع بزم سوزم
باشد رمقی به جان هنوزم
چون صبح دمیدی از كنارم
تا روی تو دیده جان سپارم
دیدی چو ستارهی سحرگاه
كم مانده از این حیات كوتاه
خورشید من آمدی فروزان
تا هدیه كنم به جلوهات جان
دیدی كه غریب و دل فكارم
غیر از تو كس دگر ندارم
از بی كس خویش یاد كردی
دل بود غمین تو شاد كردی
دیدی كه بهار من خزان است
گل رفته خراب گلستان است
بر گلشن من صفا فزودی
صد عقده ز كار دل گشودی
دیدی كه اسیرم و غریبم
بیمارم و نی به سر طبیبم
دیدی رُخ زرد و آه سردم
باز آمدی ای طبیب دردم
دیدی دل من ز غصه صد چاك
نمناك رُخم به خاك نمناك
مهر پدری ز سر گرفتی
از خاك رُخم تو بر گرفتی
دیدی كه دو چشم من به راه است
در حیرت آن رخ چو ماه است
باز آمدی و غم از دلم رفت
ظلمت ز فضای محفلم رفت
ای روی تو نقش لوح جانم
ای باغ و بهار و گلستانم
خواب است كه دیده كرده افسون
یا چهره تو شده دگرگون
بیند به عیان دو چشم گریان
مرجان به عقیق گوهر افشان
عكس دل من به قوت جان است
یا صحبت چوب خیزران است
خونین لب نوش دل كش تو
شد آب دلم ز آتش تو
من در سفر دیار عشقم
هم پای تو ره سپار عشقم
بگذار برم به زاد ره من
گل بوسه ز گلشنت به خرمن
ای نطق تو شرح راز هستی
عشق تو طریق حق پرستی
بگشا لب و راز دل به من گو
ا دختر خویشتن سخن گو
محتاج نوازش تو هستم
ای دست خدا بگیر دستم
ای فیض دمت مسیح پرور
بگشا به سخن لب چو شكر
دوران گذشته آیدم یاد
كز لطف تو بود خاطرم شاد
آغوش تو بود جایگاهم
دامان تو مأمن و پناهم
هر چند كه محرم حضورم
نزدیك تو لیك از تو دورم
چون شد كه دگر سخن نگویی؟
رازم به تكلّمی نجویی
گویی كه در این سكوت رمزیست
داند دل من كه راز آن چیست
گوید به سكوت آن لب نوش
با من كه شوم ز گفته خاموش
خاموش شوم ز كشف اسرار
تا فاش شود به محضر یار
هر چند غمین و دردمندم
گفتار ترا به كار بندم
این گفت و دگر لب از سخن بست
چون شاخهی گل خمید و بشكست
دیدند خرابه جا گزنیان
محنت طلبان، غم آفرینان
ماند از سخن آن عقیق پر نوش
شد بلبل باغ عشق خاموش
خاموش شد آن لب شكر بار
با صد سخن از بیان و گفتار
اسرار نهان به سینه بنهفت
چشمان نخفتهاش فرو خفت
مژگان بلند سنبل آسا
خوابید به دور چشم شهلا
آرام دل امام ابرار
آرام غنود پیش دلدار
مه دید چو در خرابه تابید
خوابیده ستاره پیش خورشید
شاعر :محمد عابد تبریزی
- سه شنبه
- 21
- آذر
- 1391
- ساعت
- 16:24
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه