بگو زجان بهارم خزان چه می خواهد؟
فراق لعنتی از جانمان چه میخواهد؟
مگر که شوهرت از این جهان چه می خواهد؟
به غیر ماندنت ای نیمه جان چه می خواهد؟
هنوز مانده ام این روزها چه زود گذشت
خوشی و خندۀ نُه سال ما چه زود گذشت
بنا نداری از این سوز تب رها بشوی؟
برای مدتی از بسترت جدا بشوی؟
قرا نیست در خانه جا به جا بشوی؟
دوباره مادر سرحال بچه ها بشوی؟
به پات اگر که بیفتم چطور؟ می مانی؟!
کنار در که بیفتم چطور؟ میمانی؟!
نمی شود که مرا باز رو به راه کنی
درست مثل گذشته به من نگاه کنی؟!
و کوه درد و غمم را دوباره کاه کنی
حسودهای مرا خوار و روسیاه کنی
به فکر ریختنم... بی ستون تو چه کنم؟
نمی شود که بمانی؟ بدون تو چه کنم...
دوماه و نیم غمت آتش دلم بود و
دوماه و نیم فقط گریه حاصلم بود و
دوماه و نیم درِ خانه قاتلم بود و
دو ماه ونیم مغیره مقابلم بود و
دو ماه ونیم مرا بین کوچه ها دیدند
سلام کردم و جای جواب خندیدند
بلندشو که زمین خوردنم زیاد شده
نرو که دردسر ماندنم زیاد شده
نلرز لرزش دست و تنم زیاد شده
خودت ببین که «بمان گفتنم» زیاد شده
خدا گواست که مثل تو از جهان سیرم
بدون من بروی زنده زنده میمیرم...
- سه شنبه
- 23
- دی
- 1399
- ساعت
- 21:26
- نوشته شده توسط
- طاهره سادات مدرسی
- شاعر:
-
سید پوریا هاشمی
ارسال دیدگاه