ای رفته بی خبر به سفر از سفر بیا
خواهی کسی خبر نشود بی خبر بیا
ای آفتاب سایه مگیر از سرم ببین
دامن پر از ستاره بود چون قمر بیا
چشمم چنان دو پنجرهٴانتظار شد
تا باز مانده پنجره هایم ز در بیا
از بس که سنگ روی تو بر سینه ام زدم
از سوزم آب شد دل سنگ ای پدر بیا
دانم که شه گذار به ویران نمی کند
امشب تو راه کج کن از این رهگذر بیا
بنمای روی و جان مرا رو نما بگیر
مپسند خون جان به لبی را هدر بیا
ایثار عمه بود اگر زنده مانده ام
او شد کمان ز بسکه مرا شد سپر بیا
شوق رخ تو پا نکشیده ز دل هنوز
از پا فتاده ام به سر من به سر بیا
شاعر : علی انسانی
- پنج شنبه
- 23
- آذر
- 1391
- ساعت
- 7:56
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه