خرابه! دختری کوچک! پُر از غم چشم زیبایش!
غبار درد و تنهایی نشسته روی سیمایش!
شبانه می زند شانه نسیم آهسته مویش را,
خرابه بوسه می چیند مدام از تاول پایش
خزیده گوشه ی ویرانه ای بی سقف...جانفرساست
به وقت روز گرمایش...شباهنگام سرمایش...
خرابه، دختری کوچک نهاده دست بر دیوار!
به رویش ردّ یک سیلی، خمیده قدّ و بالایش
همیشه راه و رسم روزگار کج مدار این است
وگرنه نیست دردانه دل ویرانسرا جایش!!
و لب هایش تَرَک خورده پُر از سوز است و آه، انگار
نشسته داغ عظمای بیابان روی لب هایش
غم و داغ بزرگی را به قلب کوچکش جا داد!
خدایا دختری کوچک چه بود این داغ عظمایش!
جهانش فرق دارد با همه همسن و سالانش
رقم خورده ست چون در گوشه ی ویرانه دنیایش
نگاه عمّه تا افتاد بر او یاد مادر کرد
رقیّه خَلْقاً و خُلْقاً شبیهش بود و همتایش
دلش آشوب بود...آشفته بود...آهش تلاطم داشت
به شب توفان به پا می کرد موج سرخ دریایش
دلش هر قدر هم آشفته باشد دختر کوچک
یقین آرام می گیرد که در آغوش بابایش
ولی در شام عکسِ این قضیّه اتفاق افتاد
سرِ بابا گرفت آرام در آغوشِ زهرایش!!
و در پای شهادتنامه ی زرّین عاشورا
شبانه نقش بسته _ در دل ویرانه_ امضایش...
- شنبه
- 9
- اسفند
- 1399
- ساعت
- 20:0
- نوشته شده توسط
- شاعر و مداح علیرضا علوی زنجانی
- شاعر:
-
ناصر دوستی زنجانی
ارسال دیدگاه