شرمندگی بس است، شب بی دعا بس است
این ناامیدی از درِ لطف خدا بس است
من قفل معصیت زده ام بر دعای خود
این قدر بی حیایی و جرم و خطا بس است
با من غریبه اند همه، آشنا تویی
"با یار آشنا، سخن آشنا" بس است
تنها نگاه لطف تو کافیست یا رئوف
حسِّ توجه تو برای گدا بس است
ظرفیت وجود مرا هم ببین که باز
جان بر لبم رسیده، گناه و بلا بس است
من بعد هر گناه به خود طعنه میزنم
بی چشم و رو! گناه نکن! بی حیا! بس است!
وقتی که از زمین و زمان دل گرفته ام
ایوان طلا و صحن امام رضا بس است
امشب برات کرب و بلای مرا بده
داغ فراق و دوری کرب و بلا بس است
با روضه ی حسین دلم پاک میشود
آیا برای توبه همین اشک ها بس است؟
وقتی که کهنه پیرهنت هم نمانده است
جای کفن برای تو یک بوریا بس است
- دوشنبه
- 6
- اردیبهشت
- 1400
- ساعت
- 2:29
- نوشته شده توسط
- طاهره سادات مدرسی
- شاعر:
-
محمد جواد خراشادی زاده
ارسال دیدگاه