دست او در دست های عمّه بود
گوش او پر از صدای عمّه بود
زینبی که دل چنان آئینه داشت
داغ چندین گل به روی سینه داشت
صبر عبداللهَ دگر سر گشته بود
چشم های کوچکش تر گشته بود
دید دیگر بی برادر مانده است
بندی از قنداق اصغر مانده است
شیون زن ها دلش را پاره کرد
دید شه تنهاست فکر چاره کرد
دست او از دست عمّه شد جدا
می دوید و بر لبش واویلتا
می دوید و گاه می افتاد او
از جگر فریاد می زد ای عمو
دید عمو چون گل اسیر خارهاست
دشمنان را هم سر آزارهاست
یک نفر با نیزه بر او می زند
یک نفر دارد به پهلو می زند
شاعر:سید محمد جوادی
- پنج شنبه
- 7
- دی
- 1391
- ساعت
- 5:18
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه