در مسیری بنام جا ده ی عمر
پیر مردی عصا زنان میرفت
در سرا شیب زندگی میدید
که چه.آسان.زکف.توان.میرفت
تا نگاهی به راه می افکند
سنگلاخی به پیش رو میدید
گاه میرفت و گه ز ره میماند
اشگ حسرت زدیده.می.غلتید
بر عصا تکیه میزد از غربت
تاکند تازه لحظه ئی نفسی
در کویر امید ها می دید
میزند بانک ارجعی جرسی
تا قدم ازقدم که برمیداشت
باز میخورد پای او بر سنگ
زیرلب.باخود.اینچنین میگفت
سینه از فرط نا توانی تنگ
آرزو ها خیال خا می بو د
ما به خواب گران فرو رفته
غافل از ضعف وناتوانی.خویش
در خیال و گمان فرو رفته
با نسیمی شکوفه های شباب
از طراوت فتاده می افسرد
با نسیمی دگر به حکم قضا
از توان می فتاد و می پژمرد
پیر دانا که با نگاهی سرد
می کشید آه حسرتی از دل
در سر انجام زندگی میدید
ناقه ی عمرخویش مانده.به.گل
بامخاطب چنین سخن میگفت
زندگی جزخیال خامی نیست
تا توانی به فکر فر د ا باش
کاین جهان جای کامیابی نیست
جاهدا. دل براین عجوزه مبند
که عروس هزار داماد است
کام دل برکسی نداده هنوز
آنکه دل بسته.خانه.برباداست
- یکشنبه
- 6
- تیر
- 1400
- ساعت
- 12:13
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
حاج علی پور علی
ارسال دیدگاه