خَم شدم بوسه به پایت زَنم ای میر اُمم
تو ولی میروی و این مَنو این قامت خَم
حال که جان مرا می بَری آهسته بُرو
صبر کن تا به رَهت اَشک فشانم نَم نَم
وای من پیرهن کُهنه چرا تَن کردی
که چنین جامه اَخا شاهی و در شَان تو کَم
وَعده ی فاطمه را دیدم و آشفته شدم
میروی ای دل و جانم که نیایی به حَرم
مادرم فاطمه فرموده به من ، وقت وِداع
زِ گلوی تو زَنم بوسه ی آخر را هَم
گشته مَمزوج به اشک ترم این خون جگر
تا شود بر رُخ من نقش فراق تو رَقم
- جمعه
- 11
- تیر
- 1400
- ساعت
- 14:50
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
حاج نادر بابایی
ارسال دیدگاه