عجب خجسته حدیثی که همچو گوهر بود
سفارش پدری به جوان دلبر بود
«نرو از آن در کوچک که سمت دیگر بود
که چشم خیل گدایان همیشه بر در بود»
چه بارگاه و چه صحنی شبیه مشهد ما
چه آشیانهی امنی شبیه مشهد ما
عجب حریم و چه شأنی شبیه مشهد ما
خیال صحن و سرایت همیشه در سر بود
چه خوب میشد اگر تا سحر درون حرم
فقط سه واژهی تنها من و ضریح و سرم
تو هم اگر که بیایی ز اوج لطف و کرم
کدام خاطره از این خیال برتر بود؟
تمام عمر نشستم به آستان شما
همیشه خیره نشستم به کنج خوان شما
مرا بس است ز روزی کمی ز نان شما
غلام حلقه به گوشت به شاه سرور بود
چنین غریب به چشمش ندیده کون و مکان
چنین اسیر غمی تا ابد ندیده زمان
صدای هلهلهها بود و رقص دخترکان
تن نحیف تو اما میان بستر بود
به دست و پا زدنت نانجیب میخندید
به «آب» گفتن تو ای غریب میخندید
شبیه قاتل «شیبالخضیب» میخندید
عدو غریبه اگر بود بِه ز همسر بود
عطوفت و دل سنگش اگر نمیمرد آه
تو را به بام با طناب گر نمیبرد آه
کمی ملاحظه میکرد و گر نمیخورد آه
لبت به تیزی پله چقدر بهتر بود
تو را کشید و رسیدی به بام خانهی خود
چه روضهها که تو دیدی به بام خانهی خود
«حسین» را تو چشیدی به بام خانهی خود
پناه جسم رها بال چند کفتر بود
- پنج شنبه
- 14
- مرداد
- 1400
- ساعت
- 12:18
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
حسین کریمی
ارسال دیدگاه