یک نگاهی کن ببین که مضطرم ای بی حیا
تکّه تکّه شد تمامِ معجرم ای بی حیا
در ظرافت مثلِ شیشه در لطافت مثلِ گل
هیچ می فهمی ؟سه ساله دخترم ای بی حیا
پشتِ مرکب می کِشی روی زمین،رحم ات کجاست
مثلِ مرغِ پر شکسته می پرم ای بی حیا
حال که بابا ندارم می زنی با قُلدری؟..
اینقدر دیگر نزن هی بر سرم ای بی حیا
ضربه هایت برده بیناییّ ِ من،لعنت به تو
یاس بودم از چه رو نیلوفرم ای بی حیا
پشتِ مرکب می دواندی، ناخنِ پایم شکست
زخم ها دارد تمامِ پیکرم ای بی حیا..
زجرِ ملعون ..خیر از دنیا نبینی هیچوقت
زیر دست و پات چون گل پرپرم ای بی حیا
زندگیّ ِ بعدِ بابا را نمی خواهم ..بزن
این من و این آرزوی آخرم ای بی حیا
- پنج شنبه
- 14
- مرداد
- 1400
- ساعت
- 14:9
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
محسن راحت حق
ارسال دیدگاه