خورشید روشن است به لطف چراغتان
قُل می زند غذای جهان بر اجاقتان
من کیستم که لایق احسانتان شوم؟!
آهویتان؟، کبوترتان؟، نه… کلاغتان
پس می کَنم دو بال خودم را که بعد از این
از جاده ها پیاده بگیرم سراغتان
راهی شوم که لانه بسازم در آن حریم
روی درختهای خدا کنج باغتان
غرق خیال بودم و ناگاه بین راه
سمت حرم کشاند مرا اشتیاقتان
تنهاییَ م مرا که به دست گناه داد
آغوش تو به روح سیاهم پناه داد
احساس بی کسی و یتیمی تمام شد
وقتی خدا مرا به حریم تو راه داد
معنای ارتباط من و تو همین و بس:
طفلی گدا که دست خودش را به شاه داد
تشبیه تو به ماه و به خورشید کوچک است
خورشید از تو نور گرفت و به ماه داد
باید کبوترانه به گنبد نگاه کرد
حالا که دوست فرصت پلکی نگاه داد
چشمان من به گنبد و بغضی شناورم
دارم تو را دوباره به خاطر میاورم
اذن دخول روی لبم… مست خواندنم
تصویر میشوی خود تو در برابرم
آقا سلام! آمده ام مثل قبل ها،
سوغات می دهم به تو سوغات می برم
سوغات من چه بوده برایت؟!که از کرج
هر بار، جام شربت انگور می خرم
شرمنده ام، چگونه نگاهت کنم عزیز؟!
شرمنده ام، چگونه از این بیت بگذرم؟!
بگذر از این حقیر، به روحش شفا بده
این چشم را ببین و برایش دوا بده
دارم کنار صحن تو پر در میاورم
از نو به من برای پریدن هوا بده
اینجا کم از بهشت ندارد، مرا ببخش
یک گوشه از بهشت به من نیز جا بده
بگذار رو به (هرچه که دارم) دعا کنم
حاجات دست های غریب مرا بده
دارم به بارگاه تو نزدیک می شوم
در حسرت نگاه تو نزدیک می شوم
شاعر:حسن اسحاقی
- دوشنبه
- 11
- دی
- 1391
- ساعت
- 19:48
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه