زهر آتش شد و بر زخم دلي مضطر خورد
جگري سوخته را تا نفس آخر خورد
زهر سوزاند ولي بر جگرم هيچ نبود
آه از آن زخم كه بر سينه ي پيغمبر خورد
زهر سوزاند ولي قاتلم عمريست حسين
پنجه اي بود كه بر برگ گل پرپر خورد
او مرا پشت سر چادر خود پنهان كرد
تا نبينم چه بر آن چهره ي نيلوفر خورد
ايستادم به روي پنجه ي پايم اما
دستش از روي سرم رد شد و بر مادر خورد
مادرم خورد زمين گرد و غباري برخاست
دست من بود كه با ناله ي او بر سر خورد
(حسن لطفي)
- دوشنبه
- 11
- دی
- 1391
- ساعت
- 21:33
- نوشته شده توسط
- عفاف
ارسال دیدگاه