آسمان شد تیره و شد همهمه دور و برت
بر سرش میزد زمین در لحظه های آخرت
تا به روی زخم های سینه ات قاتل نشست
بر زمین افتاد روی تل پریشان خواهرت
«وا حسینا» گفت و با هر ضجّه میزد بر سرش
شمر(لع) در گودال تا برداشت سر از پیکرت
غرقِ خون بر خاک زیر دست و پا افتاده بود
خواهرت را بیشتر دق داد وضع حنجرت
غارتت کردند و کرده شعله ور جان مرا
بیشتر آن دستِ بی انگشت و بی انگشترت
اسب سرکش نعل های تازه میخواهد چه کار؟!
درهم و برهم شدی؛ پاشیده شد سرتاسرت
پیرمردی بر عصایش چند نیزه بسته بود
میزد و میگفت این هم آب و نانِ دخترت
پاک میکردند با پیراهنت سرنيزه را
ای زبانم لال! رفت از حال زهرا(س)مادرت!
- چهارشنبه
- 27
- مرداد
- 1400
- ساعت
- 15:24
- نوشته شده توسط
- مرضیه عاطفی
- شاعر:
-
مرضیه عاطفی
ارسال دیدگاه