اِی اِفتخار عالم هَستی لَقای تو
پاینده چون بَقای حَقیقت بَقای تو
اِسلام سَرفَراز به ایمانَت از نَخُست
خورشید پَرتوی زِ فروزَنده رای تو
من هیچ کس دگر نَشناسم بروزگار
بانوی خاندانِ فَضیلت سوای تو
اَلحقّ که هر چه فَخر و شَرف بود در جَهان
میخواست خاصّ شَخص تو باشد خدای تو
شُوی تو مُرتضی و رِضایت رِضای او
زین رو بود رِضای خدا در رِضای تو
دُخت خَدیجه بودی و دَر خانه عَلی
چِشمِ زَمانه خیرهِ بِماند از وفای تو
حِلم حَسن که پایه دین اُستوار داشت
کرد آشکار تَربیتِ جانفَزای تو
دَر خانه تو دَرس شَهادت فَرا گرفت
آن پاکبازِ خُسرو گُلگون قَبای تو
پَرورده ای چو زِینب کُبری تو دختری
دختر نه بَلکه ضِیغم دختر نَمای تو
دنیا نَساخت با تو و کاری شِگفت نیست
این خاکدان پَست کُجا بود جای تو
مانند شَمع سوختی و اَشک ریختی
جانسوز هَمچو نالهء نِی شد نَوای تو
پیشِ تو خاک بود فَدک زانکه در فَلک
بُوسَد به اِفتخار، مَلک خاک پایِ تو
زان رو شدی فِسرده چو گل کَز نِفاق و کُفر
بی اِعتنا شدند به بانگ رَسای تو
کُفر و نِفاق قُوم عَرب آشکار شد
روزی که رَنجِه گشت دِل مُبتلای تو
آتش زَدند دُوزخیان چون دَر بِهشت
آتش گرفت جانِ جَهان از بَرای تو
بَر حال تو اگر دَر و دیوار ناله کرد
نَبوَد عَجب که بوده عَجب ماجَرای تو
بَهر رَهائی عَلی از دَست دُشمنان
بالا گرفت کُوشش حَسرت فَزای تو
وان زیوریکه بَست به بازوی تو عَدو
اَفزود اِی شَفیعهء مَحشَر بَهای تو
هَستی اَمین گنج عِنایات کِردگار
من نیز چِشم دُوخته اَم بَر عَطای تو
- پنج شنبه
- 11
- شهریور
- 1400
- ساعت
- 13:42
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
ارسال دیدگاه