به جان آمد دلم از کثرت باطل شنیدنها
گشودم چشم تا حق را بهبینم حق دیدنها
حدیث غیر حق با من مگو کز شوق رویحق
ندارم حال باطل گفتن و باطل شنیدنها
ز درد دل ننالم تا طبیب آید به بالینم
که خود درمان دل جستم ز درد دلکشیدنها
شکست از سنگ دوران پر و بال ظاهرم لیکن
چو عنقا دارم از باطن بقاف دل پریدنها
دریدم پردههای تن که جانان بینم اندر جان
چو کام دل نشد حاصل ز پیراهن دریدنها
ندیدم در میان انس چون همدرد و همجنسی
از آن با خود گرفتم انس در عزلت گزیدنها
کنون در استقامت چون الف افراشتم قامت
که رفت از دست عمرم چونقلم در سر دویدنها
از آن یوسف شناسم بر سر بازار نیکویان
که عمری کسب کردم پیشهی یوسف خریدنها
ملولم از تمشی در تماشاخانهی عالم
که دارم عیشها از کنج خلوت آرمیدنها
چنان خواهم که در عالم نخواهم آنچه میخواهم
که ناکامیست در عالم بکام دل رسیدنها
در این بستان مشو چون غنچه دلخون بهر گلچیدن
که من در غنچه گلها باشدم از گل نچیدنها
ریاست خواستن قید دل و زندان جان باشد
خوشا در گوشهی عزلت بآزادی خزیدنها
بملک عاریت عار است الحق چشم دل بستن
شرف از تیغ ابرو نیست اندر خون طپیدنها
درین گلشن مشو سر در هوا چون سر و پا در گل
ازین بستان گذر کن چون نسیم اندر وزیدنها
ترا عیسی پدر روح القدس مادر بود ای دل
چو طفلان دایه جوئی چند بر پستان مکیدنها
مزن بیمعرفت دم ای «فؤاد» از رتیهی عرفان
که جاهل دارد از فعل زبانش لب گزیدنها
- یکشنبه
- 11
- مهر
- 1400
- ساعت
- 19:31
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
فواد کرمانی
ارسال دیدگاه