زهر..آتش زد روان را سوختم مثلِ قدیم
برده از جانم توان را سوختم مثلِ قدیم
جرعه ای نوشیدم و بدجور افتادم ز پا
از تنم برده امان را سوختم مثلِ قدیم
درد دلهایم همه در سینه ماند و شاکی ام
نیست یارائی بیان را سوختم مثلِ قدیم
چکنم با این شریکِ بی وفا..یارب ببین
همسرِ مهربان را..سوختم مثلِ قدیم
تکه تکه شد جگرهایم میانِ طشت ریخت
چکنم دردِ نهان را سوختم مثلِ قدیم
آخرش راحت شدم از خاطراتِ کوچه ها
می کِشم قدّ ِ کمان را سوختم مثلِ قدیم
کوچه ای بود و به روی مادرم سیلی زدند
دیده ام زخم زبان را سوختم مثلِ قدیم
قاتلانش یک به یک خنده به رویم می زدند
صبر کردم دشمنان را سوختم مثلِ قدیم
ناجی ام شد بهرِ رفتن گرچه پیچیدم به خود
زهر..آتش زد روان را سوختم مثلِ قدیم
- یکشنبه
- 2
- آبان
- 1400
- ساعت
- 11:41
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
محسن راحت حق
ارسال دیدگاه