بلای جانی
آب بلای جانی
به سینه می سوزانی
سرود غم می خوانی
درد مرا می دانی
رقیه می گریانی
سراب هر عطشانی
******
آه ای آب روان دردِ تشنه لبان برده تابِ تنِ سقا
زخمه از دل و جان تا اعماق نهان خورده در گذر دریا
چه خوش خرامانی ، در این بیابان ها
تو می روی امّا ، به دور عطشان ها
خروش امواجت ، به دیده می بینم
سکوت طفلان را ، چگونه برچینم؟
آب روان را تشنه لبان را حسرت لب ها شد
سوزش گرما در دل غم ها باعث تب ها شد
آب بلای جانی
******
آه این درد گران طفل بسته زبان دیدم فتاده بود از پا
در هر پیر و جوان حسرت مانده عیان طاقت بریده بود از نا
دو دیده می دوزم ، به موج مواجت
به سینه می سوزم ، میان امواجت
کنار آب خوش ، فتاده غمگینم
نمی خورم از آب ، عوض نشد دینم
آب روان را تشنه لبان را حسرت لب ها شد
سوزش گرما در دل غم ها باعث تب ها شد
آب بلای جانی
******
آه از جور خزان دست ظلم زمان آتش زده به سر تا پا
بیداد و الامان از نای عاشقان دارد به گوش جان آوا
نه العطش کاهش ، نه خیمه آرامش
ستم در این سامان ، گرفته افزایش
دو دیده ها بر ره ، به چشم دل بینم
نشد مراد دل ، به رنگ تسکینم؟
آب روان را تشنه لبان را حسرت لب ها شد
سوزش گرما در دل غم ها باعث تب ها شد
آب بلای جانی
******
آه ای خاک بلا دشت کرب و بلا ظالم شکسته دل ها را
در سوگ باغبان اندوه بی کران ماتم نشسته گل ها را
به غنچه ای تنها ، چه می توان گفتن؟!
شکوفة غم ها ، به سینه بشکفتن
چکاچکی خونین ، جدال شمشیرست
صدای پای آب ، سرود تبخیرست
آب روان را تشنه لبان را حسرت لب ها شد
سوزش گرما در دل غم ها باعث تب ها شد
آب بلای جانی
******
- جمعه
- 3
- تیر
- 1401
- ساعت
- 19:48
- نوشته شده توسط
- نخل بی سر
- شاعر:
-
محمدرضا سروری
ارسال دیدگاه