هر وقت، زیرِ پرچمش، خود را رساندم
با خویش گفتم: خوش به حالم، خوش به آن دَم
گوشه، کنارِ شهر، هرجا روضهای بود،
با صد امید و آرزو، خود را کشاندم
با گرد و خاکِ روضه، خود را پاک کردم
از هرچه غیر از عشق، روحم را تکاندم
صد بار پاسخ داد و رویش را به من کرد
یکبار او را از صمیمِ قلب، خواندم
تا در کنارش لحظهای، آرام گیرم_
هرکس، به غیر از یار را، از خویش راندم
خوشبخت، آنکس که مقیمِ درگهش شد
بدبخت، من که کربلا رفتم، نماندم
...لبتشنه، بر نی رفت و من تا آخرِ عمر
از چشم، جایِ اشک، موجِ خون فشاندم
- شنبه
- 29
- مرداد
- 1401
- ساعت
- 8:59
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
عادل حسین قربان
ارسال دیدگاه