اشاره های سرت رادرست فهمیدم
ولی نمیشود از نیزه چشم بردارم
چه قدر آرزویم هست جای این تاول
سر تو را به روی پای خویش بگذارم
اگر به دست من آید سر شکسته تو
به زخم های رخت چند بوسه میکارم
ز بسکه ضربه به پهلوی من اصابت کرد
رمق نمانده به جانم ز درد بيزارم
به عضو عضو تنم باغ لاله روییده
و بر کبودی رویم ستاره می بارم
بلند میشوم اما دوباره می افتم
سه سال دارم و باید عصا شود یارم
گمان کنم که نمانده برای من چاره
جز اینکه راس تو را دست نیزه بسپارم
تمام طول سفر در کنار من بودی
تو در کنار منی پس دگر چه کم دارم
- دوشنبه
- 7
- شهریور
- 1401
- ساعت
- 10:14
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
رضا باقریان
ارسال دیدگاه