• پنج شنبه 1 آذر 03

 حسن لطفی

شعر در مدح ولادت امام سجاد (ع) -(گفتند که در جاه و جلالت جبروت است)

412


گفتند که در جاه و جلالت جبروت است
دیدیم که در ماهِ جمالت ملکوت است
سوگند که در باغِ بهشتی که نباشی
آدم همه‌ی عمر به دنبال هبوط است
تو جامع ابعاد کمالات خدایی
یک دست به شمشیری و یک دست قنوت است
آن خانه که قرآن نشنیده است خراب است
آن دل که نخوانده است صحیفه برهوت است
آشفتگیِ روحِ مرا بُرد نسیمت
صد شُکر که روی سرما سایه‌ی توت است

دیدیم در آئینه‌ی تو جانِ علی را
در طاق دو اَبروی تو ایوانِ علی را

می‌خواست خدا ما همه از ایلِ تو باشیم
یعنی که نوشتند که فامیل تو باشیم
یک بار نگاه از تو و یک بال هم از ما
تا فطرسِ تو ، حضرت جبریل تو باشیم 
بگذار که ما عین دعاهای تو گردیدم
بگذار که در چشمه‌ی تنزیل تو باشیم
آیات تو دلبازتر از هرچه زَبور است
ای کاش که همسُفره‌ی ترتیل تو باشیم
تا نوح تر از صالح و موسی و مسیحا
یعقوب تر از یوسف و حِزقیل تو باشیم

اَبروی تو محراب و دو چشمت ثقلین است
قربان لبت که شرف‌الشمس حسین است

بر باد مده عقلِ مرا خانه‌ات آباد
فریاد از این جلوه و آن جاذبه فریاد
گفتیم نشان از سرِ راه تو بگیرد
آنقدر که جبریل پرید از نفس اُفتاد
زهرا گره‌اش را زده از اولِ خلقت
هر دل که گره خورده به سجاده‌ی سجاد
سجاده‌ی ما را بتکان تا که بریزند
این خیلِ خیالیِ خدایانِ پری زاد
سجاده‌ی ما را بتکان تا بتکانی
دلهای غم آلوده‌ی آشفته به هر باد

بگذار که در سایه‌ی اوقات تو باشیم
ای کاش سرِ راه مناجات تو باشیم

تا صبح سرا پرده‌ی اشراق رسیدند
آنان که سحر از میِ این چشمه چشیدند
صد پنجره وا شد به تماشای خدا تا...
از خط ابوحمزه‌ی تو نور دمیدند
نام تو که بردیم همان لحظه‌ی اول
بر این دل بیچاره‌ی ما دست کشیدند
چشمان تو چون چشمِ ترِ زینب کبراست
جز عشق نگفتند بجز عشق ندیدند
گفتیم حدیثی و تو گفتی که هلاک‌اند
آنانکه نفسهای حکیمی نچشیدند
"همت طلب از باطن پیرانِ سحرخیز
زیرا که یکی را زِ دو عالم طلبیدند"

بر دوشِ خَمَت کیسه‌ی نان است بمیرم
نانِ تو ولی  زخمِ زبان است بمیرم

یکبار بگو با تنِ بیمار چه کردی
ای مرد در آن خیمه‌ی تب‌دار چه کردی
آن لحظه که اُفتاد سرت خیمه‌ی آتش
با خواهر در شعله گرفتار چه کردی
وقتی که غُلِ جامعه پیچید دو دستت
با آنهمه آزار در انظار چه کردی
یک مرد تو و قافله‌ای بانوی بی یار
در کشمکش کوچه و بازار چه کردی
این ظرفِ پُر از آب که شد کاسه‌ی خون باز
با چشم ترت موقع افطار چه کردی

ای تکیه گه خستگیِ دوش تو زینب
ای گریه کن خسته‌ی  آغوش تو زینب

  • یکشنبه
  • 7
  • اسفند
  • 1401
  • ساعت
  • 9:41
  • نوشته شده توسط
  • فاطمه سرسخت

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران