• دوشنبه 5 آذر 03


قاسم آن نو باوه باغ حسن‏

1375
2

قاسم آن نو باوه باغ حسن‏
گوهر شاداب دریاى محن ‏(1)
شیر مست جام لبریز بلا
تازه داماد شهید کربلا
چارده ساله جوان نونهال‏
برده ماه چارده شب را به سال‏
قامتش شمشاد باغستان عشق
روش مرآت نگارستان عشق‏
در حیا فرزانه فرزند حسن‏
در شجاعت حیدر لشگر شکن
با زبان لابه نزد شاه شد
خواستارم عزم قربانگاه شد
گفت شه کاى رشک بستان ارم‏
رو تو در باغ جوانى خوش به چم (2)‏
همچو سرو از باغ غم آزاد باش‏
شاد زى و شاد بال و شاد باش‏
مهلا اى زیبا تذر و خوش خرام‏
این بیابان سر به سر بند است و دام‏
الله ‏اى آهوى مشگین تتار (3)
تیر بارانست دشت و کوهسار
بوى خون می‌آید از دامان دشت‏
نیست کس را زان امید بازگشت‏
چون تو را من دور دارم از کنار
اى مرا تو از برادر یادگار
کى روا باشد که این رعنا نهال‏
گردد از سم ستوران پایمال‏
کى روا باشد که این روى چو ورد
غلطد اندر خون به میدان نبرد
گفت قاسم کاى خدیو مستطاب‏
اى تو ملک عشق را مالک رقاب‏
گرچه خود من کودک نو رسته‏ام
لیک دست از کامرانى شسته‏ام‏
من به مهد عاشقى پرورده‏ام‏
خون به جاى شیر مادر خورده‏ام
کرده در روز ولادت کام من
باز، با شهد شهادت مام من‏
گرچه در دور جوانى کام‏ها است‏
کام من رفتن به کام اژدها است‏
کام عاشق غرقه در خون گشتن است‏
سر به خاک کوى جانان هشتن است‏
ننک باشد در طریق بندگى‏
بر غلامان بى شهنشه زندگى‏
زندگى را بى تو بر سرخاک باد
کامرانى را جگر صد چاک باد
لابه‏هاى آن قتیل تیر عشق
مى ‏نشد پذرفته نزد پیر عشق‏
بازگشت آن نو گل باغ رسول
از حضور شاه نومید و ملول‏
شد به سوى خیمه آن گلگون عذار
از دو نرگس بر شقایق ژاله بار
چون نگردد گفت سیر از زندگى
آن که نپسندد شهش بر بندگى‏
چون ز بى قدرى نکردت شه قبول‏
رخت بر بند از تن اى جان ملول‏
سر که فتراکش نبست آن شهسوار
گور سر خود گیر و بر سر خاکبار

 

سر به زانوى غم آن والا نژاد
کآمدش ناگه ز عهد باب یاد
که به هنگام رحیل آن شاه فرد
هیکلى بر بازویش تعویذ کرد
گفت هر جا سخت گردد بر تو کار
نامه بگشا و نظر بر وى گمار
هر کجا سیل غم آرد بر تو رو
این وصیت باز کن بنگر در او
گفت کارى سخت‏تر زین کار نیست‏
که به قربانگاه عشقم بار نیست‏
یا چه غم زین بیش‏تر که شاه راد
ره به خلوتگاه خاصانم نداد
نامه را بگشود و دیدش کش پدر
کرده عهدش کاى همایون رخ پسر
اى تو نور چشم عم و جان باب
وى مرا تو در وفا نایب مناب‏
من نباشم در زمین کربلا
بر تو بخشیدم من این تاج ولا
چون ببینى عم خو را بى معین
در میان کارزار اهل کین‏
زینهار اى سرو رعناى سهى
لابه‏ها کن تا به پایش سر نهى‏
جهد کن فردا نباشى شرمسار
در حضور عاشقان جان نثار
جان به شمع عشق چون پروانه زن
خود بر آتش چابک و مردانه زن
بر قد موزون کفن مى‏کن قبا
اندر آن صحرا قیامت کن بپا
شاهزاده خواند چون عهد پدر
با ادب بوسید و بنهادش به سر
مى‏نگنجد از خوشى در پیرهن
حجله داماد شد بیت الحزن
عقدهاى مشکلش گردید حل
وان همه اندوه به شادى شد بدل‏
از شعف چون غنچه خندان شگفت‏
شکر ایزد را به جاى آورد و گفت
اى همایون قرعه اقبال من‏
کآیه لاتقنط آمد فال من
شکر لله کافتتاح این مثال‏
کوکب به ختم بر آورد از وبال‏
در فضاى عشق بال افشان شدم
لایق قربانى جانان شدم‏
عهده نامه برد شادان نزد شاه‏
با تضرع گفت کاى ظل اله
سوى درگاهت به کف جان آمدم
نک ز شه در دست فرمان آمدم‏
مگر خط امضا ده این منشور را
وز جسارت عذر نه مامور را
دید چون شاه آن خط مینو نگار
شد بسیم(4) از جزع مروارید بار
گفت کاى صورت نگار خوب و زشت‏
جان فداى دست توکاین خط نوشت
جان فداى دست تو اى دست حق
که گرفته بر همه دستى سبق‏
این بگفت و راند سوى رزمگاه‏
با تعنت گفت به امیر سیاه‏
کاسب خود را داده‏ئى آب اى لعین‏
گفت آرى گفت ویحک شرم بین
اسب تو سیراب و فرزند رسول
نک زتاب تشنگى از جان ملول‏
سر به زیر افکند از شرم آن عنید
که به پاسخ حجتى در خور ندید
شامئى را گفت ساز جنگ کن‏
سوى روزم این صبى آهنک کن‏
گفت شامى ننک باشد در نبرد
کافکند با کودکى پیکار مرد
خود تو دانى که مرا مردان کار
یک تنه همسر شمارد با هزار
دارم اینک چار فرزند دلیر
هر یکى در جنگ ز اوى شیر گیر
نک روان دارم یکى بر جنگ او
با همین از چهره شویم ننک او
گفت اینان زادگان حیدرند
در شجاعت وارث آن سرورند
خردسال از بینیش خرده مگیر
که ز مادر شیر زاید زاد شیر
از طراز چرخ بودى جوشنش
گر بخردى تن بر این دادى تنش
این شررها کن نژاد آتشند
خرمنى هر لحظه در آتش کشند
نسل حیدر جملگى عمر و افکنند
که به نسبت خوشه آن خرمنند
آن که از پستان شیرى خورد شیر
گرچه خرد آمد شجاع است و دلیر
گر نبودى منع زنجیر قضا
تنگ بودى بر دلیریشان فضا





 

 

  • دوشنبه
  • 18
  • دی
  • 1391
  • ساعت
  • 15:27
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران