درون مشرق جان نوري آشنا پيداست
چه آشنا که غريب غريبها پيداست
خط طلايي خورشيد، نور گنبد اوست
به هر کجا بروم «مرقد الرضا» پيداست
حکايت دل من با تو مثل قطره اشک
از ابتداي سفر تا به انتها پيداست
حريم امن الهي است اين حرم، آري
در او تمّوج بال فرشتهها پيداست
ميان اينهمه زائر، ميان اينهمه اشک
دل من اين دل بي دست و پا کجا پيداست؟
به درگه تو به تقديم آنچه آورديم
خجالت است که از رنگ و روي ما پيداست
در اين مقام که درگاه ضامن آهوست
ز آهوي دلم از اشک، ردّ پا پيداست
رضا وجود تو درياست، آنچنان دريا
که ساحل کرمت تا هميشه ناپيداست
نياز نيست به عرض طلب که حاجت ما
هميشه در نظر رحمت شما پيداست
شاعر : محمد سعيد ميرزايي
- دوشنبه
- 18
- دی
- 1391
- ساعت
- 15:28
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه