دردی نهفته دارم درسینه ای جماعت
همراز و همدمم کو با من کند رفاقت
ببریدم از زر وسیم کارم شد عشق بازی
من تشنه ام برای دلسوزی و محبت
هر کس مرا ببیند گوید که من خمارم
دیوانگان بدانند اسرار این مشقت
دست از سلوک عشقم مردانه برندارم
تا یار را نهایت کنجی کنم عیادت
سوز دلم ندارد دردی برای جانم
این سوز درد جان را حتی کند طبابت
تصویر آن نگارم درسینه نقش دارد
با یاد یار پاکم آن را کنم زیارت
هر چند من نباشم لایق به یاری او
از لطف بی مثالش هستم بلی خجالت
جان را دهم فدایش کاری گران نکردم
باید به او بگویم صدبار من فدایت
حمد و ثنا بخوانم از بهر این نگارم
چون داده خالق او را بر خلق ناز و نعمت
- شنبه
- 17
- تیر
- 1402
- ساعت
- 20:33
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
عبادی طارمی
ارسال دیدگاه