یا مسلم بن عقیل
نوشتم نامه تا آیی، ولی مولا پشیمانم
چو فکرش را کنم آید سرشک خون ز چشمانم
وفایی نیست در کوفه، جفا را بیش می بینم
از این خلق دورو وشهر پر نیرنگ حیرانم
به وقت آمدن دور وبرم پر بود از مردم
کجا هستند آنها، مانده ام تنها، نمیدانم
غزیب کوفه گشتم آشنایانم همه رفتند
همه درها برویم بسته، کرده طوعه مهمانم
طرف بودم با یک لشگر و مردانه جنگیدم
همه دیدند سربار حسینم، مرد میدانم
میا کوفه میا کوفه، شده ورد زبان من
الهی نیست گردد نامه ام، ای راحت جانم
عقابی هستم و گشتم اسیر کرکسان دون
نه بر خود بلکه بر آینده ی اهل تو گریانم
در اینجا روزها را میشمارند بهر قتل تو
میاور زینب وزنها وطفلانت، حسین جانم
بود دارالاماره قله ی عشق وعروج من
شود له پیکرم اینگونه جانا فکر جبرانم
منم اول شهید راه عاشورای خونینت
خوشا بر من که روییده گلی در آن گلستانم
شعر:اسماعیل تقوایی
- سه شنبه
- 27
- تیر
- 1402
- ساعت
- 20:3
- نوشته شده توسط
- اسماعیل تقوائی
- شاعر:
-
اسماعیل تقوایی
ارسال دیدگاه