این پلکهای خسته که بالا نمی رود *** دست شکسته جز به تمنا نمی رود
لحظه به لحظه فاطمه از هوش می رود *** بیرون ولی ز غصه مولا نمی رود
شهر مدینه منتظر مرگ کوثر است *** حتی کسی به دیدن زهرا نمی رود
تنها کلام فاطمه عجل وفاتی است *** آمین مستمع ز چه بالا نمی رود
هر دم می گرفت سراغ بلال را *** می گفت او به مأذنه آیا نمی رود
سخت است بین بستر خود جابجا شدن *** این دنده شکسته دگر جا نمی رود
دیگر برای شِکوِه از این مردمان پست *** سوی اُحُد حبیبه طه نمی رود
قهر است فاطمه به خدا با تمام شهر *** دیگر صدای گریه از اینجا نمی رود
گرچه نفس نفس زدنش هم به سختی است *** چادر نماز از سر زهرا نمی رود
- چهارشنبه
- 20
- دی
- 1391
- ساعت
- 15:10
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه