دگر بیت الحزن شد خانه ی من
فلک بر هم زده کاشانه ی من
الهی ننگرد مردی در عالم
چنین دردی که شد هم خانه ی من
غریبی در وطن آمد سراغم
شده لبریز غم پیمانه ی من
مدینه گریه کن با من در این غم
که گشته آشنا بیگانه ی من
مرا چون شمع سوزان آب کردند
در آتش سوخته پروانه ی من
شکسته پهلوی تنها امیدم
شده غرقه بخون جانانه ی من
ربود از کینه گلچین غنچه ام را
گل نورسته ی دردانه من
از آن روزی که آوایش شنیدم
بود خونین دل دیوانه ی من
شبانه ماه را در خاک کردند
دگر خاموش گشته خانه ی من
خداوندا توئی آگه زحالم
که پرپر شد گل و گلخانه ی من
علی دیگر دل آرامی ندارد
زدستم رفت آن فرزانه ی من
شاعر:حبیب الله موحد
- یکشنبه
- 24
- دی
- 1391
- ساعت
- 6:13
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه