حاج ابوالفضل شربیانی
➖➖➖
چشامو به آب میدوزم،دائم از غصه میسوزم
سی و چند ساله که گریه،شده کار شب و روزم
راه خیمه ها رو بستن و دیدم
احترامارو شکستن و دیدم
نیمه جون بودم و با چشای تار
به روی سینه نشستن و دیدم
--
غم این قصۀخونبار،میکشه منو هزار بار فکرشم برام محال بود،راهمون بیفته بازار
میدیدم با چشمای غرقه به خون
بسته بودن طنابو به عمه جون
با خودم گفتم توو اون لحظۀ سخت
ای خدا مرگمو دیگه برسون
---
زن و بچه ها گرفتار، وسط یه قوم بی عار داد میزد سکینه میگفت،پاشو کاری کن علمدار
از شراب بگم یا که از خیزرون
دندونِ چوب خورده یا قد کمون
یا از اون چشای هرزه که همش
دخترا رو میدادن به هم نشون
➖➖➖
منبع جواز نوکری
لینک کانال تلگرام
t.me/javazenokari
- شنبه
- 7
- مهر
- 1403
- ساعت
- 10:56
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
ارسال دیدگاه