غريب کوفه
شانه هاي زخمي اش را هيچ كس باور نداشت
بار غربت را كسي از روي دوشش بر نداشت
در نگاهش كوفه كوفه غربت و دلواپسي
عابر دلخسته جز تنهائيش ياور نداشت
بام هاي خانه هاي مردم بيعت فروش
وقت استقبال از او جز سنگ و خاكستر نداشت
مي چكيد از مشك هاشان جرعه جرعه تشنگي
نخل هاشان ميوه اي جز نيزه و خنجر نداشت
سنگ ها كمتر به پيشاني او پا مي زدند
نسبتي نزديك اگر با حضرت حيدر نداشت
روي گلگون و لبي پر خون و چشماني كبود
سرنوشتي بين نامردان از اين بهتر نداشت
سر سپردن در مسير سربلندي سيره اش
جز شهادت آرزوي ديگري در سر نداشت
دخترش با ديدن بازارهاي كوفه گفت
خوب شد باباي من در دست انگشتر نداشت
شاعر : یوسف رحیمی
- سه شنبه
- 16
- آذر
- 1389
- ساعت
- 4:15
- نوشته شده توسط
- مهدی نعمت نژاد
ارسال دیدگاه