ای رفته زیر سنگ و سنان جسم اطهرت
خورشید روی نیزه شده رآس انورت
وقتی که جا برای نیزه و شمشیرشان نبود
دیدم هجوم سنگ چه اورد بر سرت
این تیغ ها که در تن پاکت شکسته اند
حالا یکی یکی بدر ارم ز پیکرت
از بس که جابه جا شده ای روی خاک ها
دیدم به هر کنار ردی مانده از پرت
وقتی هنوز روح و نفس در تن تو بود
خنجر گذاشتند ز قفا روی حنجرت
یک پام قتله گاهت و پایی به خیمه گاه
حالا خودت بگو چه کشیدست خواهرت
باید تن تو را کفن از بوریا کنند
از بس جدا جداست ز هم عضو پیکرت
امداد کن خودت که من از خاک پا شوم
دلواپسم به حال پریشان دخترت
شاعر:حسن کردی
- پنج شنبه
- 19
- بهمن
- 1391
- ساعت
- 6:52
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه