جوانی! گر چه بهاری، زندگانی را
ولی از بس ستم دیده، نمیخواهم جوانی را!
الا ای خاتم پیغمبران! برخیز و بین حالم
فلک با رفتنت بگرفت از من، شادمانی را
اگر خواهی بدانی خصم با زهرا چه ها کرده؟!
مپرس این ماجرا از من، ببین قدّ کمانی را!
حمایت از امام خویش کردم آن چنان بابا!
که بر من داد دشمن هم نشان قهرمانی را!
پدر! این روزها بنشسته میخوانم نمازم را
مفصّل خوان ازین مجمل، حدیث ناتوانی را
چه باک ار غصب شد حقّ من و حیدر؟ که در محشر
کند بر پا خدایم دادگاه حق ستانی را
ز چشم کودکان خود، رخم را میکنم پنهان
که تا نیلی نبینند این عذار ارغوانی را
سخن کوتاه (انسانی)! بگو بر آن گلی نالم
که دیده در بهار خویشتن رنگ خزانی را!
شاعر : علی انسانی
- شنبه
- 21
- بهمن
- 1391
- ساعت
- 7:42
- نوشته شده توسط
- feiz
سیدمحمدرحیم
این شعر بیت اولش اینه
سه شنبه 4 آذر 1399ساعت : 22:08جواني گر چه مي باشد بهار زندگاني را
ولي از بس ستم ديدم نمي خواهم جواني را