چون چشم نیزه قُوّت جان مرا گرفت
پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت
می رفت تا كه فاش پدر خوانمت عمو
سُمّ فرس رسید و دهان مرا گرفت
گویند بو كشیدن گل، مرگ مؤمن است
بوی خوش دهان تو جان مرا گرفت
من سینه ام دُكانِ محبت فروشی است
آهن فروش، از چه دُكان مرا گرفت؟
دشمن كه چشم دیدن ابروی من نداشت
سنگی رها نمود و كمان مرا گرفت
لكنت نداشت من كه زبانم ز كودكی
موم عسل چگونه زبان مرا گرفت؟
چون كندوی عسل بدنم رخنه رخنه است
این نیش های نیزه توان مرا گرفت
گِل شد ز خاكِ سُمِّ فرس، خونِ پیكرم
ریگ روان همه جریان مرا گرفت
معنی، ز پیرهای سپاهِ جمل رسید
هر چه رسید و عُمر جوان مرا گرفت
شاعر:محمد سهرابی
- پنج شنبه
- 8
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 12:42
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه