بر نیزه روی پای خودت ایستاده ای
مردی شدی برای خودت ایستاده ای
مثل بـزرگ های قبیله چـه با غرور
بر پای ادعای خودت ایـستاده ای
شانه به شانه ی همه سـرهای قافله
همراه مـقتدای خودت ایستاده ای
تو پا به پای اکبر و عباس بر سنان
تنها بـه اتکای خودت ایستاده ای
ذبـح عـظیم بـت شکن پـیـر کـربلا
در ودای مـنای خـودت ایـستـاده ای
ای خضر تشنه کام! در این گوشه ی کویر
بر چشمه بقای خودت ایستاده ای
ما بین نـاقـه هـای من و عـمّه زینبت
در مروه و صفای خودت ایستاده ای
رأست چگونه بر سر نی بند می شود؟
بی شک تو با دعای خودت ایستاده ای
در آسـمان ابری سنگ و کلوخ شهر
بـا سعی بال های خودت ایستاده ای
پیـش سپاه ابـرهــه ی عـابـران شــام
مانند کعبه جای خـودت ایستاده ای
من را دعا کن از سر نی کودک رباب!
در محضر خدای خودت ایستاده ای
شاعر:وحید قاسمی
- یکشنبه
- 11
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 5:57
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه