ابری است کوچه کوچه، دل من، خدا کند
نم نم، غزل ببارد و توفان به پا کند
حسّی غریب در قلمم بغض کرده است
چیزی نمانده پشت غزل را دوتا کند
مضمون داغ و واژه و مقتل بیاورید
شاید که بغض شعر مرا گریه وا کند
با واژههای از رمق افتاده آمدم
میخواست این غزل به شما اقتدا کند
حالا اجازه هست شما را از این به بعد
این شعر سینه سوخته، مادر صدا کند؟
مادر! دوباره کودک بیتاب قصهات
تا این که لای لای تو با او چه ها کند
یادش به خیر مادرم از کودکی مرا
می برد تکیهتکیه که نذر شما کند
یادم نمیرود که مرا فاطمیهها
می برد با حسین شما آشنا کند
در کوچههای سینهزنی نوحهخوان شدم
تا داغ سینهی تو مرا مبتلا کند
مادر! دوباره زخم شما را سرودهام
باید غزل دوباره به عهدش وفا کند:
یک شهر، خشم و کینه، در آن کوچه – مانده بود
دست تو را چگونه ز مولا جدا کند
باور نمیکنم که رمق داشت دست تو
مجبور شد که دست علی را رها کند
تو روی خاک بودی و درگیر خار بود
چشمی که خاک را به نظر کیمیا کند
نفرین نکن، اجازه بده اشک دیدهات
این خاک معصیتزده را کربلا کند
زخمی که تو نشان علی هم ندادهای
چیزی نمانده سر به روی نیزه وا کند
باید شبانه داغ علی را به خاک برد
نگذار روز، راز تو را بر ملا کند.
گفتند فاطمیه کدام است؟ کوچه چیست؟
افسانه باشد این همه؛ گفتم خدا کند
با بغض، مردی آمد از این کوچهها گذشت
می رفت تا برای ظهورش دعا کند
از کوچه ها گذشت... و باران شروع شد
پایان شعر بود که توفان شروع شد
شاعر:حسین بیاتانی
- دوشنبه
- 26
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 14:8
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه