مى نشينم چو گدا كنج سرايت اى دوست
تا كه بينم همه شب لطف و عطايت اى دوست
آتش هجر تو در سينه سوزان من است
گاه گاهى نظرى كن به گدايت اى دوست
هاتف جان من غم زده با سوز و گداز
سر نهاده است به درگاه وَلايت اى دوست
شهريار دل و جانِ منِ آشفته تويى
طالبم طالب آن جود و سخايت اى دوست
چشمه سارى است دو چشمان گناه آلودم
اشك من در طلب عفو و رضايت اى دوست
سرزمين دل پاييزى من، ويران است
روشنى بخش دلم را به لقايت اى دوست
دردمندانه به كوى تو پناه آوردم
واثقم تا بنوازى به دعايت اى دوست
طور اميد وجودم، شده كنعان بلا
يوسف عشق من افتاده به پايت اى دوست
گرچه تقصير من افزون شده در محضر تو
ليك بردار زمن تيغ بلايت اى دوست
عالمى واله و مفتون تواند و «پارسا»
نيز دارد همه دم، شوق لقايت اى دوست
پارسا
- پنج شنبه
- 19
- آذر
- 1388
- ساعت
- 12:38
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
ارسال دیدگاه