تمـام کفـر به یکبـاره شادمـان گشتنـد
ز بعــد روز دهــم تـاجـرنــد نـه لشکــر
ز شــام آمـده هرکـس بـه کربـلا تا کـه
کند خـریـــد بــرای مغـازه اش معـجــر
به کربلا چه قدر جنـس ها شـده ارزان
گرفته اند که در شهر خود گران بدهند
بــرای دخـتــرکــان گــوشــواره آوردنــد
و روسری ِ گـران را بـه آن زنــان بدهند
امـان امـان ز بـازار شـام و جـمعـیتـش
چقـدر مشتـری آمـد برای معجـرشــان
خدا کنـد نـرود بر فـروش معجــر چــون
کـه یادگــار بُــود چنـــد تا ز مـادرشـان
زبـان مـن بشود لال و خـاک بر دهنــم
تمـام شعـر من از روسـری و معجر بود
قـدم زدم طرفی دیگـر از همـیـن بــازار
نگـاه کـردم و دیـدم که بحـث نوکـر بود
فروش معجر و چادر به جـای خـود امـا
کنیز بودن ناموس مصطفی ننـگ است
به روی پایه بگویـد کنـیـــز ارزان است
تمام شهر پر از این صدا و آهنـگ است
شاعر : سید حبیب حبیب پور
- شنبه
- 9
- آذر
- 1392
- ساعت
- 12:59
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
سید حبیب حبیب پور
ارسال دیدگاه