در میان شهر خود جاه و مقامی داشتم
در دیار خود زمانی هم کلامی داشتم
آن زمان در شهر جدّم احترامی داشتم
با برادرهای خود صبحیّ و شامی داشتم
با حسینِ خود چه ایامِ به کامی داشتم
بیبرادر گشتم اما همچو کوه اِستادهام
ای برادر بعد تو روزیِ ما دشنام شد
روزِ روشن پیش چشم زینب تو شام شد
زینبت انگشت نمای چشم خاص وعام شد
طفل تو کنج خرابه کودکی ناکام شد
دشمنت با ما چِهِل منزل اخی همگام شد
در میان شهر کوفه خطبهها سر دادهام
ای برادر دشمنت تا لحظهای بیکار شد
بهر ما گلهای عصمت مثل تیغ و خار شد
جان من مثل سفیر تو به روی دار شد
خواهر تو پیر گشت و در غمت بیمار شد
قاتلت با خنجرش تا کوفه با ما یار شد
من زَنَم اما چو حیدر شیرم و آزادهام
زینبت را پیر کردی ای غریبِ مادرم
رفتی و دشمن هجوم آورد تا دور و برم
خون روان گردید در کوفه زِ زیر معجرم
صوتِ قرآن تو هوشم را ربوده از سرم
حال من را بیبرادر بین، بریده حنجرم
اهل عالم را پناهم من کجا آوارهام
بعد عباس ای برادر دشمن تو شیر شد
پیش چشم کودکانت دست ما زنجیر شد
زین مصیبت زینب مظلومهی تو پیر شد
زینبت از جرعهی غم ای برادر سیر شد
گر که زینب پیش چشم کوفیان تحقیر شد
باز هم با هر مصیبت بعد از این آمادهام
من کجا در کوفه احساس اسارت کردهام
با شجاعت کوفه را شهر حقارت کردهام
من ز جد و مادر و بابا حمایت کردهام
بینِ کوفه خطبهای قَرّا قرائت کردهام
مثل زهرا مادرم حفظ ولایت کردهام
من زنِ نستوحم و کِی از نَفَس افتادهام
پرسه میزد بعد عاشورا یکی دور و برت
دیدمش میبُرد انگشت تو با انگشترت
میشنیدم گوئیا آنجا صدای مادرت
بر سر و سینه زنان آمد کنار پیکرت
او صدا میزد بُنَیَّ کی نموده پرپرت
من هم از سوز صدای مادرم جان دادهام
شاعر : رضا باقریان
- یکشنبه
- 10
- آذر
- 1392
- ساعت
- 12:32
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
رضا باقریان
ارسال دیدگاه