بر چشم های کوچکم سویی نمانده
بعد تو بابا جون,هیاهویی نمانده
تا شام,من پشت سر تو می دویدم
دیگر توانی نیست,زانویی نمانده
دست مرا بستند از ناقه بیفتم
با صورتم بابا... ابرویی نمانده
یک گوشه ای از دامنم آتش گرفت و...
گیسو نمانده,مژه و مویی نمانده
دست روی دیوار خرابه میگذارم
چاره جز این هم نیست,پهلویی نمانده
جانی ندارم تا در آغوشت بگیرم
خرده مگیر از من,که بازویی نمانده
شاعر : یاسین قاسمی
- چهارشنبه
- 13
- آذر
- 1392
- ساعت
- 7:37
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
یاسین قاسمی
ارسال دیدگاه