بانوی خانهدارِ من از پا نشسته است
از کوچهها رسیده ولی زار و خسته است
بانوی من که جان و دل من فدای او
در کوچه تار و پود وجودش گسسته است
از خاک روی چادر او حدس میزنم
در کوچهها کسی دل او را شکسته است
فهمیدم از بنفشگیِ روی بسترش
پهلوی زخم خوردهی خود را نبسته است
زینب میان خواب به خود گفت: مادرم
دست ضعیف او به گمانم شکسته است
من هم ز سرفههای شدیدش گرفتهام
راه نفَس به سینهاش این بار بسته است
حالا نشستهام وَ به این فکر میکنم
بانوی خانهدارِ من از پا نشسته است
شاعر : رضا باقریان
- دوشنبه
- 26
- اسفند
- 1392
- ساعت
- 5:0
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
رضا باقریان
ارسال دیدگاه