این دل ندارد طاقت آن دلبری ها
کم کم هلاکم کرد این خوش باوری ها
چون مرغ بی بالم که عمری از فراقت
گوشه نشینم کرده بی بال وپری ها
آقا شنیدم دستگیر عالمینی
شاها اسیرم کرده ذره پروری ها
من تازه فهمیدم دلیل خلقتم را
اینکه شوم از خاندان قنبری ها
حالا که دستم را گرفتی لطف کردی
من هم شدم مشغول شغل نوکری ها
گویا مؤدَّب گشته ی دست تو هستم
کین گونه خاکم کرد ، خاک پادری ها
آری بدهکارم ولی ای شاه باید
نادیده گیری این حساب دفتری ها
مدیون لطف بی حساب اهل بیتم
در آمدم از این همه دربدری ها
. . .
عمری به اهل خیمه گه سقا تو بودی
آمد . نیامد دارد این آب آوری ها
آقا تورفتی و عمود خیمه افتاد
از بعد تو شد نوبت غارتگری ها
یک شب میان روضه خونم جوش آمد
آن روضه خوان میگفت از بی معجری ها
شاعر : میثم خنکدار
- شنبه
- 10
- خرداد
- 1393
- ساعت
- 15:17
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
میثم خنکدار
ارسال دیدگاه