بـايد بميرم مـن براي تـو، چرا نه؟
آقـا غريبي كـن، ولـي با آشنا نه
ما روز و شب حاجت نگفتيم و گرفتيم
جـايي نديده چشمهامان كه گدا نه
پشتِ درِ اين خانهايم و چَشم بـر راه
مـا را بكُش امّـا نـگوئي كه شما نه
جـز مـاجرايِ عشق در مقتل نديدم
تـو ياد دادي تـا بگويم جـز خدا نه
من بـالهـايم را به دستِ تـو سپُردم
من را بـبر امّـا به غيـر از كـربلا نه
بر سينهي خود نامِ زينب(س) را نوشتيم
گفتـيـم آري بـر بلا، بـرادعّـا نه
زهرا(س) حسيني گفت و ما آتش گرفتيم
بنـويسمـان جز در صفِ ديوانه ها، نه
يحيايِ مـا را تشنه لـب گودال بردند
آقـا كفن اي كاش بـود و بـوريـا نه
در كربلا ديـدم هنوز اشكِ رباب است
ديدم عروسِ فاطمه(س) در آفتاب است
شاعر : حسن لطفی
- دوشنبه
- 22
- تیر
- 1394
- ساعت
- 8:49
- نوشته شده توسط
- علی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه