تا که عمامه از سرت افتاد
تیر خوردی و پیکرت افتاد
یک سه شعبه دوباره حرمله زد
تپش قلب اطهرت افتاد
ای عمو جان تو رفتی از حال و
بر سرم اشک خواهرت افتاد
مثل اصغر سرت که بالا رفت
نیزه ای زیر حنجرت افتاد
نفست را گرفته این نیزه
آه آهِ مکررت افتاد
صورتت تا به روی خاک آمد
فاطمه در برابرت افتاد
آمده مادری کند زهرا
بر سر دامنش سرت افتاد
در کنار نگاه تو دستِ
یادگار برادرت افتاد
با صدای شکستن دستم
عمه ام یاد مادرت افتاد
حنجر من شبیه اصغر شد
سر من مثل اصغرت افتاد
جان بابا قبول کن از من
هدیه ای که به محضرت افتاد
شاعر : مجتبی شکریان همدانی
- دوشنبه
- 5
- مهر
- 1395
- ساعت
- 10:55
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
مجتبی شکریان همدانی
ارسال دیدگاه