همه را گریه ام آخر به تقلا انداخت
شام را در غمِ دلشوره ی فردا انداخت
خیلی از مجلسِ امروز اذیّت شده ام
خاکرا باید از این کاخ و ستونها انداخت!
"ابتا" گفتم و یک شهر بِهم ریخت وَ بعد...
عمّه را یادِ در و ناله ی زهرا انداخت!!
آهِ این سینه ی پا خورده ی من میگیرد
فکر کردند مرا میشود از پا انداخت!
جگری مانده برایم که به دردی بخورد
باید انگار تورا یادِ مداوا انداخت.
تا که آورد سرت را ، سرِ من تیر کشید
یادم افتاد که با چوب ، سرت را انداخت!!
این که آورد تورا بین طَبَق فکر کنم...
با عجله ، دو سه دندانِ تورا جا انداخت!!!
با سرش از سرِ ناقه به زمین خورد گُلت
زجر هم آمد و بر ساقه ی او تا انداخت.
بیشتر دلخور از اینم که چرا با گیسو...
بدنم را جلوی نیزه ی سقّا انداخت.
راستی : از سرِ بازار خبر داری که...
هرکسی خواست به ما چشمِ تماشا انداخت؟!
حلقه ی جمعیتِ بی سر و پاهای یهود
عمّه را در وسطِ معرکه تنها انداخت.
امشب از شام مرا پَر ندهی میمیرم
کارِ خیر است ، نباید که به فردا انداخت!
شاعر : حبیب نیازی
- سه شنبه
- 13
- مهر
- 1395
- ساعت
- 19:38
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
حبیب نیازی
ارسال دیدگاه