دارم از جور فلک شکوه ی بسیار و دل زار و دو چشمان گهربار، که این ظالم غدّار، به ذرّیه ی شاهنشه ابرار، چها کرد ز کین ترک وفا کرد، ز اندازه برون جور و جفا کرد، چو شد مسلم زار از وطن آواره و در کوفه گرفتار شد از کین، به کف لشکر خونخواره و آنگاه درِ مهر ببستند و ره کینه گشودند، ز بیداد شهیدش بنمودند و دو فرزند یتیمش بگرفتند و فکندند به زندان، ستمِ خویش رساندند به پایان، دو جگر گوشه ی مسلم گهی از هجر پدر اشک فشان، گاه زِ یاد وطن و مادر خود خسته و دلریش، گه از بیم عدو هر دو به تشویش، که آیا چه شود عاقبت کار، بماندند بسی هر دو در آن گوشه ی زندان به غم و غصّه گرفتار، پس از آنگه دل مستحفظ ایشان ز وفا سوخت به مظلومی آن هر دو دل افگار، پریشان پی تفسیر، بگفتا به چه تقصیر، فتادید به زنجیر، بگفتند ندانیم که از ما چه گناهی زده سر، هیچ نداریم خبر، زاده ی مرجانه ز ما کشت پدر، هر دو یتیمیم و در این شهر غریبیم و دل آزرده و بی یار، به زندان شده بی جرم گرفتار و ندانیم که آخر چه بود حکم قضا را.
×××
پس چه شد نیمه شب آن مرد به صد بیم و تعب، هر دو برون کرد ز زندان، بگرفتند در آن ظلمت شب راه بیابان، بدویدند به هر خار مغیلان بفتادند گه از وحشت عدوان، چو سر گیسوی خود هر دو پریشان، چو غزالی که ز صیاد رمد هر دو هراسان، بنمودند ره بادیه طی، هر قدمی یک نظر افکنده به پی، تا که عیان گشت خور از خطّه ی خاور، همه آفاق شد از شعشعه ی مهر منوّر، دو گل باغ پیمبر، دو جگر گوشه ی حیدر، به لب چشمه ی آبی بنشستند و ز طی کردن آن مرحله خستند، قضا بین که کنیز زن حارث ز پی بردن آب آمد و بنمود نظر دید دو تابنده قمر، لیک دل آزرده و پژمرده چو گل گشت پریشان، ز پریشانی آن هر دو چو سنبل، به فغان آمدی آنگاه چو بلبل، که به همراه من زار سوی خانه بیایید، ز ویرانه به کاشانه بیایید، غرض برد به همراه خود آن هر دو حزین را، زن حارث چو بدید آن دو غمین را، ز غم و محنت آن هر دو پسر یافت خبر، ز ابر بصر ریخت گهر، خاک عزا ریخت به سر، بعد نوازش ز وفا کرد دو نوباوه ی مسلم به یکی حجره نهان، لیک به اندیشه و تشویش ز حد بیش، ز خونخواری و بی رحمی حارث، که چه گوید به جواب آن ز خدا بی خبر شوم دغا را.
محمد حسین صغیر اصفهانی
- پنج شنبه
- 15
- مهر
- 1395
- ساعت
- 6:59
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
ارسال دیدگاه