• دوشنبه 3 دی 03

 مهدی رحیمی زمستان

مناجات با خدا -( بیست و نه روز شاعرت نشدم )

1003

چشم های به در خداحافظ 
لحظات سحر خداحافظ 

روزهای مقدس رمضان
لحظات غریب تا به اذان

حال و احوال قبل افطاری
قدرهای بلند بیداری

چه قدر مانده است تا ساحل
رمضان رفت ای دل غافل

رمضان رفت کوله بارت چیست؟
نکند جز گناه در آن نیست؟

شب بیست و نهم بخوان و بسوز
به خودت آمدی در این سی روز؟

کاری اصلا برای دل کردی؟
باید امشب به خویش برگردی

روزها را مرور کن آری
حاصلت چیست از چه بیزاری؟

از گناه و دروغ و صد رنگی؟
ای بمیری که مایهء ننگی

ای بمیری من دروغ و ریا
شب آخر شده به خویش بیا

دست بردار از دغل بازی
به چه چیزت هنوز می نازی؟

به گناهان بیشتر ز حدت؟
به فریب و به کارهای بدت؟

راه را اشتباه برگشتی
باز هم با گناه برگشتی

داشتی سوی دوست میرفتی
آه با یک نگاه برگشتی

نفس، بیچاره کرده ست تو را
شب آخر شده به خویش بیا

راه باز است تو نمی بینی
میوه ی بغض را نمی چینی

خویشتن را بشوی پس با اشک
دست بر دامن توام یا اشک

اشک تنها چراغ این راه است
از مسیر درست آگاه است

دست خود را بده به دست چراغ
تا کبوتر شود دوباره کلاغ

تا پر و بال در حرم بزند
توی باب الرضا قدم بزند

شب بیست و نهم چه مایوسی
تو که مثل کبوتر طوسی

گاه در پشت پنجره فولاد
گاه در کنج صحن گوهرشاد

دل تو سنگ مرمر حرم است
تا به اذن دخول یک قدم است

السلام علیک که دلتنگم
ای بمیرم که مایه ی ننگم

ای بمیرم که زائرت نشدم
بیست و نه روز شاعرت نشدم

به من خسته هم نگاهی کن
دل من را دوباره راهی کن

شاعر : مهدی رحیمی

  • چهارشنبه
  • 11
  • مرداد
  • 1396
  • ساعت
  • 8:32
  • نوشته شده توسط
  • ایدافیض

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران